دروغ گفتم ... برای تو
فردا ...
دوباره بر فراز تپه ی کنار جاده ...
از صبح منتظرت مینشینم و ...آتش روشن میکنم ...
و تا تو بیائی ... شعر های امروزم را از بر می کنم ...
تا بیائی و با همان نگاه محجوب ...
با همان لبخند آشنا ...
مهربانی را یادم بدهی ...
* امروزم مدرسه نرفتی ؟
- زنگ آخر ورزش داشتیم !
+ نوشته شده در بیستم مهر ۱۳۸۷ ساعت توسط ع.ملکان
|