انصاف ...
گونه ها از سرما گل انداخته بود ...
میخواستم ببینم امروزم همونجا نشسته یا نه ؟
.
.
.
پیرزن فقیر همونجای روزهای قبل نشسته بود
و چادر سیاهش رو دور خودش پیچیده بود ...
پنج قدم که گذشتم
روی زمین نشستم ...
خیلی سرد بود ... سرد سرد ...
+ نوشته شده در بیستم آذر ۱۳۸۶ ساعت توسط ع.ملکان
|