همه ی هستیم برای تو ...
ترمز که کردم آمد و کنار ماشین ایستاد ...
دستاشو که تا آخر بلند کرد تازه رسید به لبۀ پنجرۀ ماشین ...
- عمو جان سبزی میخری ؟
صدای ماشین پلیس که بلند شد ... رنگش پرید و فرار کرد
و من برای آخرین لبخندش ،
برای تمام غصه هایش گریستم ...
+ نوشته شده در بیستم آذر ۱۳۸۶ ساعت توسط ع.ملکان
|